کد خبر: ۹۰۰۵
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

شهید ۱۶ ساله چهاربرج، دو بار تشییع شد

شهید کاظم دهقانی کوچک‌مرد بزرگی که یک روز بند پوتین‌هایش را محکم بست و از دل محله چهاربرج رفت تا تنها چند ماه بعد و درست شب عید سال ۶۱ پیکر دو‌نیم‌شده‌اش به خانه برگشت.

روزی که کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکی چهاربرج را زیر چرخ‌های ماشین انداخته بودیم تا به خانه شهید کاظم دهقانی برسیم، عباس رضوی دوست شهید و کسی که راهنمای ما برای رسیدن به خانه آنهاست، حرف جالبی زد، اگرچه مثلش را زیاد شنیده بودیم، اما حقیقت بود و حقیقت هرگز تکراری نمی‌شود.

می‌گفت: «اگر شهدا نبودند حالا این کشور این‌قدر امنیت نداشت» این را ما توی این روز‌ها که از خبرگزاری‌های بزرگ دنیا تا حرف مردم کوچه و بازارمان شده تعریف جنایت‌های داعش و نسل‌کشی‌های غزه، خوب می‌فهمیم و نباید فراموش کنیم ۱۶ ساله‌هایی را که با پا‌های خودشان رفتند و بدون آن برگشتند.

این حسب حال شهید کاظم دهقانی است. کوچک‌مرد بزرگی که یک روز بند پوتین‌هایش را محکم بست و از دل این کوچه‌ها رفت تا تنها چند ماه بعد و درست شب عید سال ۶۱ پیکر دو‌نیم‌شده‌اش به خانه برگشت. این سطر اغراق‌های خبرنگار یا حرف بی‌سند، شنیده نیست.

عکسش توی آلبوم خانه دهقانی هنوز هست تا دلیلی باشد بر گفته‌های ما و بیچاره مادری که هروقت می‌خواهد گرد نشسته روی طاقچه را بگیرد، دلش کنار دانه دانه این عکس‌ها خون می‌شود.

 

۱۶ سال بیشتر نداشت که هوای جبهه داشت

رنگ خانه سیمانی فاطمه دشتی مادر شهیدکاظم دهقانی، وسط روز‌های آخر تابستان یک دست خاکستری می‌زند و تنها حس زنده‌اش سبزی تاک تکیه داده به ساقه‌های سیبی خشکیده است. با نردبانی که آفتاب را از دیوار‌های آجری به حیاط خانه می‌آورد. 

با همان قامت تاخورده راهنمای ما برای ورود به یکی از اتاق‌ها می‌شود جایی که با یک طاقچه کوچک و چند قاب عکس، ردیف مخدره‌ها و پرده‌های توری سفید رنگ، طوری از دیگر زوایا جدا شده که به قول قدیمی‌ها حالی‌مان می‌کند پا به شاه‌نشین خانه گذاشته‌ایم.

همین که ما امروزی‌ها به آن اتاق پذیرایی می‌گوییم. بزرگ‌ترین اتاق خانه‌های قدیمی که شکلشان دیگر در روستا‌هایی مثل چهاربرج هم کمیاب شده. می‌نشینیم و همان ابتدا تکیه به مخدره، دستش را چهار انگشت به سمت دیوار نزدیک می‌کند و می‌گوید: «گوشه همین دیوار به دنیا آمد.

سالش را نمی‌دانم، اما شب ۲۱ ماه رمضان بود. پدرش رفته بود مسجد. همیشه ماه مبارک از سر شب تا سحر را در مسجد آبادی می‌گذراند که خبرش کردند، پدر شده و خدا به ما پسری عطا کرده. شش شکم بچه زاییده بودم که سه‌تایشان همان سال‌های اول مردند و عمرشان به دنیا نبود.

دو دختر داشتم و کاظم آخرین بچه و تنها پسرم بود. اصلا نفهمیدم کی بزرگ شد و کی به جبهه رفت. ۱۶ سال بیشتر نداشت که هوایی شد. دو بار رفت ثبت‌نام کرد تا از طرف بسیج اعزام شود، اما به‌خاطر سن کم قبولش نمی‌کردند. بار سوم که رفته بود، گفتند: اعزامی. سه ماه خدمت کرد و یک ماهی مانده به عید آمد.»    

 

باقی پیکر را کنار قبرش دفن کردیم

همان طور نشسته، میان همه این سطر‌ها گاهی بغض می‌کند، چادر را تا روی صورتش جلو می‌آورد، نم چشم‌هایش را با گوشه روسری پاک می‌کند و حرف پشت حرف می‌اندازد که «آن روز‌ها پدرش پایش شکسته بود و از طرفی هم جنازه شهید سمیعی را به روستا آورده بودند.

برای همین پنج روزی ماند. یک روز دم در خانه نشسته بودم که شنیدم جوان‌های روستا می‌گویند: کاظم دوباره می‌خواهد به جبهه برود. وقتی آمد گفتم مادر تو که تازه آمده‌ای، چرا می‌خواهی بروی. بگذار حال پدرت بهتر بشود بعد. گفت: مادر، من عاشقم. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.

گفتم: خوب برایت می‌روم خواستگاری. گفت: نه مادر. عشق من اینجایی نیست. بگو حبیب بن مظاهر عاشق که بود. من هم عاشق اویم. اسم آقا امام حسین (ع) را که به زبان آورد. دیگر جلودارش نشدم و رفت. شب اول عید جنازه‌اش را آوردند. آن روز را خوب یادم هست. عصر بود که کوچه شلوغ شد.

جوان‌های روستا آمده بودند توی کوچه و با هم پچ پچ می‌کردند. آقایی در خانه را زد و گفت: کاظم مجروح شده و باید برویم بیمارستان. چادر سر کردم و همراهش رفتم. توی ماشین که نشسته بودیم،  دیدم دفتر خاطرات کاظم دستش است.

به دلم برات شد که پسرم شهید شده. گفتم: آقا راستش را بگو که گفت. توی بیمارستان اجازه ندادند، جنازه را ببینم. وقتی اصرار کردم همان مرد گفت: جنازه کاظم کامل نیامده. توی منطقه فکه خمپاره می‌خورد و بدنش از کمر قطع می‌شود.

می‌گفت: از منطقه خبر رسیده که بچه‌ها شبانه پیش‌روی کرده‌اند و توانسته‌اند پا‌های کاظم را پیدا کنند. صبر کنید تا باقی پیکر شهید برسد و بعد تشییع جنازه کنید. جوان‌های روستا گفتند: نه، کاظم برادر ندارد ما که هستیم.

شهیدمان را تشییع می‌کنیم و روزی که باقی پیکر رسید، باز هم همین راه را می‌آییم. جنازه را توی بهشت رضا (ع) دفن کردیم و چند روز بعد که پا‌های کاظم به مشهد رسید، دوباره مردم جمع شدند و باقی پیکر را کنار قبرش دفن کردیم.»

   

محمدکاظم دهقانی شهید ۱۶ ساله روستای چهاربرج دو بار تشییع جنازه شد

 

خوابم تعبیر شد

 ۲۳ روز مانده بود به عید که رفت. تا چند روزی بی‌خبر ماندیم. توی همین بی‌خبری‌ها یک شب خواب دیدم کاظم کنارم خوابیده. بچه بود و من هم به رسم همه شب‌هایی که بیدار می‌شدم و رویش را می‌پوشاندم تا سرما نخورد، بیدار شدم و داشتم پتویش را مرتب می‌کردم. پتو را که از رویش کنار زدم، تنها تا کمرش را می‌توانستم ببینم و باقی سفید بود. آن شب نفهمیدم تعبیر این خواب چیست تا روزی که جنازه را آوردند. جنازه‌ای که از کمر قطع بود.  

روستایمان کتابخانه نداشت. دانش‌آموز دوره راهنمایی بود که با کمک دوستانش یک کتابخانه توی مسجد روستا راه انداخت

 

پیاده می‌رفت و پولش را کتاب می‌خرید

روستایمان کتابخانه نداشت. دانش‌آموز دوره راهنمایی بود که با کمک دوستانش یک کتابخانه توی مسجد روستا راه انداخت. با بچه‌ها پول می‏‌گذاشتند و کتاب می‌خریدند. یک دفتر هم درست کرده بود که توی آن اسم همه بچه‌ها را نوشته بود و هر کتابی را که قرض می‌دادند، توی آن یادداشت می‌کردند.

غیر از این هم، روستای ما مدرسه راهنمایی نداشت و بچه‌ها ناچار بودند برای درس‌خواندن تا فردوسی بروند. همین بود که هر روز پولی را برای آمد و شد توی جیبش می‌گذاشتم. بعد‌ها فهمیدم راه را پیاده می‌رود و پولش را کتاب می‌خرد و می‌برد کتابخانه. وقتی هم که شهید شد، هنوز ۵۰۰ تومان از پول کتابخانه دستش بود. 

 

چند پرسش و پاسخ

- چطور اجازه دادی یک دانه پسرت به جبهه برود، آن هم با آن سن کم؟ 

خدا شاهد است جلویش را گرفتم. نه اینکه بخواهم از فرمان امام سرپیچی کند، اما من مادرم و نمی‌توانستم یک دانه پسرم را بفرستم جبهه ولی وقتی گفت: عاشق است، جلویش را نگرفتم.

- بعد از پسرت با بی‌قراری‌هایت چه کردی؟ 

دو سال تمام سوختم تا اینکه دخترم صاحب پسری شد. اسمش را کاظم گذاشتم و اجازه ندادم برود. نوه‌ام توی همین خانه بزرگ شد و هنوز هم همین‌جا پیش من است. بودن او آرامم کرد و توانستم ۳۲ سال دوری را تحمل کنم و دم نزنم.

- پدرش چه؟ 

حاج غلامحسین دو سال پیش به رحمت خدا رفت. حرفی نمی‌زد و صبوری می‌کرد. وجود نوه‌مان او را هم آرام می‌کرد.

- کاظم حالا کجا دفن است؟ بعد از ۳۲ سال می‌روی دیدنش؟ 

همان موقع که جنازه‌اش را آوردند، پرسیدند که می‌خواهید توی روستای خودتان دفن شود یا ببریمش بهشت رضا (ع). خودش توی دفتر خاطراتش نوشته بود،  اگر شهید شدم مهم نیست کجا دفنم کنند. هرچه پدر و مادرم بخواهند. گفتم: ببریدش بهشت رضا (ع). حالا هم هر هفته با اتوبوس می‌روم سر خاکش. اینجا از فردوسی به بهشت رضا (ع) خط مستقیم دارد و می‌توانم هر هفته بروم.

- چرا در این روستای قدیمی ماندی و کوچ نکردی؟ شنید‌ه‌ایم خانه‌تان را بازسازی کرده‌اید؟ 

اینجا خانه‌مان است. پسرم توی این اتاق به دنیا آمده. گوشه گوشه این خانه یاد  او  را زنده می‌کند. من، مادرم کجا بروم تا آرامم کند. خانه قدیمی بود و سقفش هم ریخته بود. شهرداری اجازه بازسازی نمی‌داد. تا اینکه بلاخره با اجازه شهردار منطقه مجوز دادند و خانه ما تنها خانه در این روستاست که اجازه بازسازی گرفته، وگرنه مردم این روستا یا باید توی خانه‌های خراب سر کنند یا مثل خیلی از مردم روستا مهاجرت کنند.

- به‌عنوان حرف آخر از خدا چه می‌خواهی؟ 

سلامتی و سربلندی همه

* این گزارش پنج شنبه، ۳ مهر ۹۳ در شماره ۶۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44